استانها > آذربایجان شرقی

خاطرات «علی روستایی» از تب و تاب بهمن ۵۷ در تبریز



دریافت
10 MB

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها: روایت‌های مردمی انقلاب پرونده‌ای است که خبرگزاری مهر در ایام الله دهه مبارک فجر بازگشایی کرده و در آن به خاطرات و روایت‌های مردم از ایام انقلاب در شهرهای سراسر کشور پرداخته می‌شود.

آذربایجان و بویژه تبریز، مهد آزادی و مجاهدت است و همیشه در مقابل ظلم ایستادگی می‌کند. امروز و در این گفتگو پای خاطرات «علی روستایی» یکی از شهروندان تبریزی می‌نشینیم.

من خودم بچه مارالان محله چهارراه فدک هستم، سال ۱۳۵۳ یا ۱۳۵۴ به محل بازی ما چهارگوش می‌گفتند، در آنجا ساختمانی در حال احداث بود که آسفالت نو و تمیزی داشت، خیابان هم آرام بود، ما آنجا آجر می‌چیدیم و فوتبال گل کوچک بازی می‌کردیم، همه شانزده، هفده ساله بیشتر نبودیم و آنجا میدان فوتبال ما شده بود.

یک بار بعدازظهر گرم بازی بودیم که از آن ساختمان آمدند و به ما گفتند که اینجا بازی نکنید؛ ما گفتیم اینجا محله ماست و بازی می‌کنیم.

گفتند اینجا بازی نکنید، ما هم گوش ندادیم، تا اینکه سه تا ماشین خارج شدند و به ما حمله کردند و سه چهار نفر از ما را گرفتند، من و برادر کوچکترم فرار کردیم. بعد از سه ساعت، رفقای ما که به شدت کتک خورده بودند، برگشتند. این قضیه را عصر در خانه به پدرمان گفتیم؛ او گفت: شما آنجا چکار می‌کردید؟ آنجا ساختمان ساواک است.

چهارم بهمن ۱۳۵۷ بود، سه رفیق بودیم؛ من و شهید حمید رسولیان و ایوب گوگانی که داشتیم به سمت میدان ساعت می‌آمدیم، روز جمعه بود و تظاهرات شکل گرفت و شعار مرگ بر شاه شروع شده بود، جمعیت زیادی بود، گارد شهربانی و ارتش ورود کرده و گاز اشک آور زدند و تیراندازی کردند، هر کسی به یک طرفی فرار کردند.

یک هم مدرسه‌ای داشتیم به نام فیض اللهی، من از او دو قدم جلوتر بودم، هیکل درشتی هم داشت، دیدم فیض اللهی با صورت افتاد روی زمین، من به خیابان نگاه کردم و دیدم که یک جیپ ارتشی نگه داشته و یک نفر زانو زده و با گلوله ژ ۳، به سینه شهید فیض اللهی زده بود و سینه او هم شکافته شده بود.

خاطرات «علی روستایی» از تب و تاب بهمن ۵۷ در تبریز

جمعیت ریختند و دست‌هایشان را به خون زدند، آن زمان رسم این بود که دست‌ها را خونی می‌کردند و به دیوارها می‌زدند که این سند جنایت پهلوی است.

ساختار رژیم ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی، وقتی در ۲۲ بهمن فرو ریخت، آن شب در مسجد یاری بودیم که پشت مسجد، ارتش و ژاندارمری وقت و ساواک قرار داشت، یک نفر در مسجد بود که بازنشسته شهربانی بود، او گفت: بیایید امن یجیب بخوانیم، یکی از انقلابی‌های مسجد گفت: چه امن یجیبی؟ می‌رویم و امن یجیب را کف خیابان می‌خوانیم. همگی به خیابان ریختیم و خیابان بسته شد. آن روز، خاطره ساواک در ذهن من بود که به مدرسه ما آمدند و رفقای ما را دستگیر کردند.

از جمله افرادی که از ساختمان ساواک بالا رفتند و درب را باز کردند بچه‌های مارالان و هم محله‌ای های ما بودند. ساختمان ساواک که الان کنار بیت امام جمعه قرار دارد ساختمان دوطبقه آجری بود، همه جلوی ساختمان را جستجو کردیم، ولی هیچ پرونده‌ای وجود نداشت، ما بعداً فهمیدیم که پرونده‌ها را به پادگان ارتش برده‌اند. از یکی از گاوصندوق‌ها کلت رولور پیدا کردیم، رفتیم به سمت بازداشتگاه، کلی کتاب بود که از مبارزان گرفته بودند، مثلاً کتاب‌های دکتر شریعتی را من برداشتم و بعداً به سازمان تحویل دادم، کتاب‌های صمد بهرنگی را آنجا سوا کردم.

از یکی از بازداشتگاه‌ها یک پا پیدا کردیم که گوشت‌هایش سوخته و به استخوان چسبیده بود ولی ناخن‌هایش که سیاه شده بودند مشخص بودند. مچ پایی بود که سوزانده بودند آن را از پارکینگ ساواک آویزان کردیم که این سند جنایت ساواک و رژیم پهلوی است.



منبع:مهر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا