فرهنگی و هنری > فرهنگ حماسه

روایت پدرانه‌ای از «سید محمد»



ارتباط فردا: در تهران حدود ۱۸۰۰ شهید سادات شناسایی شده است که «سید محمد موسوی» یکی از این شهدا است. به مناسبت عید غدیر و آغاز امامت و ولایت مولا علی (ع) به مرور خاطره‌ای از این شهید سادات داریم.

در همین رابطه سید خدابخش موسوی؛ پدر شهید «سید محمد» روایت می‌کند: من مسئول بسیج مسجد حسینی بودم و به همین دلیل سلاح کمری و مجوز داشتم. یک‌بار در غیاب من، یکی از دوستان سید محمد که اکنون دامادمان است، از او خواسته بود که اسلحه کمری من را بردارد و باهم برای گشت زنی به محله ارامنه در خیابان سبلان بروند.

او هم سلاح مرا برداشته بود و باهم رفته بودند. با اینکه هر دو عضو بسیج مسجد بودند و اجازه گشت زنی و برخورد با موارد مشکوک را داشتند، مجوز استفاده از سلاح کمری و حکم آن را نداشتند. چند شب بعد در مسجد بودم که یکی از اهالی محل وارد شد و به من شکایت کرد که فرزندت برای پسر من مزاحمت ایجاد کرده و او بی‌گناه بوده.

سید محمد را صدا زدم و چند سئوال و جواب ساده کردم. سید محمد هم صادقانه جواب داد و به اشتباهش اعتراف کرد که نباید بدون حکم و اجازه چنین کاری را انجام می‌داده. متأسفانه من هم جوگیر شدم و سیلی محکمی زیر گوشش نواختم و از فرد شاکی و فرزندش عذرخواهی کردم. در آن وضعیت، سید محمد حتی سرش را هم بلند نکرد.

تا شب ناراحت بودم و خودخوری می‌کردم که چرا برخورد بهتری نکردم. می‌توانستم با تشر و دعوای بدون برخورد فیزیکی هم تنبیهش کنم. آخر شب که به منزل رفتم، از سید محمد عذرخواهی کردم که جلوی چند نفر به او سیلی زده بودم. جواب سید محمد اما مرا شوکه کرد؛ با خنده‌ای از ته دل گفت: «ناراحت نباش پدر جان، برخورد شما فقط یک سیلی نبود، یک درس فراموش‌نشدنی بود که دیگر از این‌کاره‌ای خودسرانه نکنم.»

با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «منظورت چیست؟» گفت: «من خطا کردم و بدون اجازه و حکم، اسلحه را بداشتم و شما با این حرکت به من درس دادی که حواسم به پیامدهای کارهایم باشد. اگر خدای‌ناکرده در برخورد لفظی یا درگیری با اوباش یا افراد خلاف‌کار، عصبانی می‌شدم و گلوله‌ای شلیک می‌کردم، آن‌وقت فاجعه می‌شد و شما هم به دردسر می‌افتادید. قول می‌دهم دیگر بدون اجازه اسلحه دست نگیرم.»

از وقتی وارد دبیرستان سپاه شد، حضور در جبهه‌ها را هم به اولویت‌هایش افزود. در همان ایام بارها به او گفتم: «سید محمد اجازه بده زودتر دختر مناسبی را برای ازدواجت پیدا کنیم تا سروسامان بگیری»، اما هر بار با این استدلال که الآن وقت جنگ و دفاع است، از ازدواج طفره می‌رفت. اصرار من برای ادامه تحصیل بعد از دبیرستان هم بی‌فایده بود؛ همه فکر و ذکر سید محمد را جبهه پرکرده بود. می‌گفت: «برای ادامه تحصیل وقت هست» و هر بار با همین استدلال‌ها برنامه ما را برای حضورش در کنکور یا رفتن به خواستگاری ناتمام گذاشت.

حدود یک سال در مناطق عملیاتی حضور داشت. آن زمان چون درس می‌خواند و دبیرستان سپاه به‌راحتی اجازه نمی‌داد که انفرادی به جبهه بروند، در اوقات خاصی از سال تحصیلی که امتحان نداشتند، به جبهه می‌رفت. یک‌بار سه ماه از جبهه رفتنش گذشته بود و ما هرچه نامه می‌دادیم، یا از دوست و آشنا سراغش را می‌گرفتیم، خبری از او نبود. کم‌کم داشتیم نگران می‌شدیم. به دوست و آشنا سپردم که وقتی به جبهه می‌روند، از مسئولان بپرسند که سید در چه حالی است.

یک روز خیلی ناگهانی و غیرمنتظره برگشت خانه. در خانه را که باز کردم و پشت در دیدمش، از خوش‌حالی بغلش کردم. اصلاً یادم رفت گله کنم که عزیز پدر، چرا سه ماه است، من و مادرت را بی‌خبر گذاشته‌ای!؟ مادرش هم وقتی او را دید، فقط اشک شوق ریخت و گریست. بعد از نماز ظهر آن‌قدر خسته بود که رفت به اتاق و تا سرش را گذاشت روی بالش، انگار که چند روز نخوابیده باشد، به خواب عمیقی فرو رفت.

یک‌دفعه نظرم جلب شد به‌طرف راست شلوارش که کمی بالا رفته بود. روی پایش جای بخیه‌های متعدد بود.کنجکاو جلو رفتم و شلوار راحتی‌اش را بالا زدم و با دقت نگاه کردم. کاملاً مشخص بود که جای زخم ترکش است. یکهو سید محمد از خواب پرید و خیلی سریع سعی کرد زخمش را بپوشاند. گفتم: «سید جان چرا به ما خبر ندادی که ترکش‌خورده‌ای؟ لااقل می‌آمدیم بیمارستان ملاقات.» آهسته گفت: «پدر جان، شما را به خدا کاری کن که مامان نفهمد، چون نگران می‌شود.» بغلش کردم و گفتم: «ناراحت نباش.»

گفتم: «سید، برای همین نامه نمی‌نوشتی و ما را نگران کردی؟» خندید و گفت: «پدر جان می‌بینی که اگر نامه می‌نوشتم، باید دروغکی می‌گفتم سالمم!؟ از طرفی، دلم نمی‌آمد خبر مجروحیتم را به شما و مادر بدهم که دلواپس شوید. پس صبر کردم تا پایم خوب شود و بعد آمدم.» چند روزی مهمان خانواده بود و این آخرین دیدارمان بود. بعد از پایان مرخصی‌اش دوباره عزم جبهه کرد. خبر داشت که عملیات بزرگی در راه است و بی‌تاب بود.

روزی که از جلوی مسجد عازم جبهه بود، دلشوره عجیبی داشتم؛ اما طوری رفتار کردم که خانواده نگران نشوند؛ مانند کسی بودم که مسافرش را بدرقه می‌کند، اما امیدی به بازگشت او ندارد. دی‌ماه ۱۳۶۵ و با شروع عملیات کربلای ۵ آقای خالقی، شوهر خواهر سید محمد، به منطقه عملیاتی رفت و در معراج شهدای اهواز، پیکر غرق خون سید محمد را دید و شناسایی کرد. همان‌جا مقدمات بازگشت پیکر او را به تهران فراهم کرد. خواهر و مادرش برای آخرین بار با او وداع کردند و سید محمد را در قطعه ۲۷ بهشت‌زهرا (س) به خاک سپردیم.

انتهای پیام



منبع:ایسنا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا