وقتی خطر یک نفوذی دفع شد
ارتباط فردا: با آغاز جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، نخستین کسانی که بیشتر از همه ملت ایران طعم تلخ جنگ و تجاوز به سرزمین و خانه و کاشانه خود را چشیدند، مردمانی بودند که در مناطق مرزی و همجوار با عراق ساکن بودند.
ازجمله شهرهایی که در آغاز جنگ هدف تاختوتاز دشمن بعثی قرار گرفت؛ شهرآبادان بود؛ اما دراینبین مقاومت و ایستادگی مردم و بهویژه جوانان و بچه مسجدیهای محلههای شهرآبادان در برابر تجاوز دشمن، خاطراتی ارزشمند و ماندگار را بجای گذاشته است که مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس را بر آن داشته تا همزمان با ایام شروع جنگ تحمیلی هشتساله رژیم بعثی علیه ایران، در چند شماره این حوادث و اتفاقات را منتشر کند:
موفقیت عنایت و فرشید که برای کمک به محمود و احمدی به عراقیها نزدیک شده و با آنها درگیر شده بودند؛ عراقیها را جریتر کرد و شروع به تیراندازی بیوقفه کردند. عنایت و فرشید که دیگر هیچ تیری نداشتند، در کنار هم در آن بیابان خشک و برهوت درازکش روی شکم با فاصله از هم افتاده بودند و جز سرنیزه، سلاح دیگری نداشتند.
عراقیها همچنان تیر میزدند و این تیراندازیها بالاخره به هدف خورد. فرشید از ناحیه دست چپ و شکم و پای چپ سه تیر خورد. یک تیر هم به سر عنایت اصابت کرد. هر دو غرق در خون افتاده بودند و گاهی از هوش میرفتند و دوباره به هوش میآمدند، اما هیچ حرکتی نمیتوانستند بکنند.
جلوتر از عنایت و فرشید، محمود و احمدی هم وضعیت خوبی نداشتند. تیربارچی روی محمود تمرکز کرده بود. او سینهخیز خودش را عقب کشید تا اینکه در یک چاله افتاد. تفنگ را از چاله بالا گرفت و شلیک کرد.
محمود تیرهایی را که شلیک میکرد، میشمرد تا حساب خشابش را داشته باشد و مجبور نشود گلنگدن بکشد. وقتی محمود توانست مخفی شود، تیربارچی روی احمدی تمرکز کرد.
جایش مهندسیشده بود و اصلاً نمیشد فهمید از کجا میزند. احمدی محمود را صدا زد. محمود بهطرف او برگشت و دید که رنگ بهصورت ندارد. گفت: «مو فشنگ خلاص کردم! نگاکن! و کلاه آهنیاش را به محمود نشان داد.» کلاهش پر از تیر بود. محمود گفت: «نگران نباش! مو اضافه دارم.»بعد چند خشاب برایش پرت کرد و به او گفت: «مو تیراندازی میکنم، تو برو عقب.»
دوباره به کلاه آهنی پر از سوراخ احمدی نگاه کرد و یکهو یاد دوربین عکاسیاش افتاد. قبل از اینکه احمدی سینهخیز شود، به او گفت: «ولی بذار اول از تو و او کلاهت یه عکس بگیرم!» کمی نیمخیز شد و عکس گرفت.
با فلاش زدن دوربین، بلافاصله تیربارچی سر تیربار را پایین آورد و محمود را زیر آتش گرفت. تیری به زمین خورد، کمانه کرد و به شانه و کتف محمود خورد. خون فوران کرد و همه بدنش پر از خون شد. زبانش بندآمده بود و نمیتوانست احمدی را صدا کند. در دل اشهدش را گفت و چشمهایش را بست.
احمدی گفت: «چی شد!؟» وقتی صدایی نشنید، رویش را به محمود کرد و دید او غرق در خون روی زمین افتاده و به احمدی نگاه میکند. او مضطرب به محمود گفت: «مو تیر میزنم، تو برو عقب!» و منتظر پاسخ محمود نماند و شروع به تیر زدن کرد.
محمود سینهخیز عقب عقب رفت تا در یک گودال خیلی تنگ افتاد. به خودش گفت: تا بدنم گرمه، باید حرکت کنم و برم عقب. بعد بلند شد و به سمت عقب دوید. هرچند متر که میدوید، در گودالی میافتاد. دوباره با سختی بلند میشد و حرکت میکرد.
سیمهای موشک «تاو» که در بیابان پخش بود، مدام دور پایش میپیچید و او را زمین میزد. بعد از حدود 20 دقیقه پیادهروی، تلوتلوخوران خودش را به جاده رساند و روی زمین افتاد. بچهها به کمکش رفتند و او را به لب شط رساندند. یک قایق از آنطرف بهمنشیر آمد و او را به بیمارستان شیر و خورشید برد.
از طرف دیگر، عنایت و فرشید دو سهساعتی بود که زیر رگبار گلوله درحالیکه خونریزی داشتند، بیحرکت مانده و منتظر بودند که عراقیها هرلحظه به سراغشان بیایند. اما عراقیها فکر کردند که آن دو مردهاند و دست از تیراندازی برداشتند و رفتند. در این مدت، عنایت فقط ناله میزد و با خدا صحبت میکرد.
هوا داشت تاریک میشد که فرشید به عنایت گفت: تو همی جا بمون، مو میروم کمک بیاورم؛ و سینهخیز به سمت عقب حرکت کرد. در حین حرکت، چند بار از حال رفت و هر بار چنددقیقهای روی زمین میافتاد. اما دوباره به هوش میآمد.
با هر سختی بود خوش را به جاده رساند و نقش بر زمین شد. صدای بچهها او را به هوش آورد: فرشید، فرشید، تنهایی!؟ کسی بات نیس!؟ بقیه کجان؟ عنایت کو؟ خودت چطوری!؟ اما فرشید نمیتوانست حرف بزند و فقط با نگاهی بیجان به آنها که چون شبحی میدیدشان، خیره شده بود. پتو آوردند و او را در پتو گذاشتند و بهسرعت به سمت بهمنشیر بردند.
شب شده بود و دیگر قایقی پیدا نمیشد. یکی از بچهها شناکنان به آنطرف شط رفت و یک قایق آورد. او را با قایق به آنطرف شط بردند و بعد هم با وانت پخش غذا چند ساعت بعد از محمود، به بیمارستان شیر و خورشید رساندند.
محمود را به اتاق عمل برده بودند و داشتند گلولهها را از تنش درمیآوردند. وقتی فرشید را به بیمارستان رساندند، دکتر بیهوشی نبود. صبر کردند تا از بیمارستان شرکت نفت آمد و او را به اتاق عمل بردند. تیر رودههایش را پاره کرده و در پایش گیرکرده بود. بلافاصله به او خون تزریق کردند و مشغول عمل جراحی شدند.
بچههای مسجد علی بن ابیطالب (ع) از طریق بچههای مسجد امیرالمؤمنین (ع) از مجروحیت عنایت و محمود اطلاع پیدا کردند و سریع خودشان را به بیمارستان شیر و خورشید رساندند، اما نه کاری از دستشان برمیآمد و نه میتوانستند از آنها درباره عنایت بپرسند؛ چون محمود و فرشید در بیهوشی و نقاهت بعد از عمل بودند و از عنایت هم هیچ خبری نبود. یکی دو نفر در بیمارستان ماندند و بقیه برگشتند.
محمود بعد از عمل، وقتی در حال به هوش آمدن بود، متوجه شد که پرستار بالای سرش آشناست. در همان حال نیمه بیهوشی با صدایی ضعیف به او گفت: «تو چپی هستی!» دختر جواب داد: «نه برای چی!؟» محمود گفت: «چرا هستی! خونه شمانم، کوی کارگر نزدیک مدرسه فارابیه!» و بعد دوباره بیهوش شد.
آن پرستار در پوشش نیروی داوطلب وارد بیمارستان شده بود تا اطلاعات جمع کند و به سران حزب برساند. او که احساس خطر کرده بود، با بیهوش شدن محمود، از فرصت استفاده کرد و از بیمارستان فرار کرد. صبح که دکتر به ملاقات محمود رفت، به او گفت: «پسر، تو خیلی خوششانسی! تیر از گردنت رد شده و شاهرگت را نبریده! از کنار قلبت رد شده و به اون آسیب نرسونده! توی کمرت رفته و نخاعت چیزی نشده!»
بعد به سراغ فرشید رفت و او را معاینه کرد. در آزمایشات معلوم شد خونی که در اتاق به او تزریق شده، متعلق به فردی بوده که یرقان داشته است. بلافاصله او را از طریق ماهشهر به اصفهان منتقل کردند تا آنجا در بیمارستان شهید چمران دوباره عملش کنند.
بچهها وقتی برای عیادت محمود بالای سرش رفتند، محمود ماجرای آن پرستار را برایشان تعریف کرد. آنها هم قول دادند که دنبال او بگردند؛ اما آن دختر خودش را مخفی کرده بود و جستوجوها برای پیدا کردنش نتیجه نداد. محمود هم چند روز بعد برای ادامه درمان از آبادان به شیراز اعزام شد.
منبع:
علیرضا فخارزاده، سعیده سادات محمودزاده حسینی، بچههای مسجد طالقانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۹۴، ۱۹۵، ۱۹۶، ۱۹۷
انتهای پیام