کوچه گرد ۷۷؛ دوستکامی؛ رفاقت به سبک تهرونی، بدون فالو و لایک…
همشهری انلاین- لیلا باقری: امروز میخواهم برایتان از یک واژهای بگویم که از دل کوچه و بازار آمد، اما چنان با عشق بود که تبدیل به نماد هم شد. «دوستکامی» که تهرانیها به آن میگفتند «دوسکومی». دوستکامی نقیض دشمنکامی است، به کام دوستان بودن و زیستن… و خلاصه ؛ کام دوست را برآوردن. همان پیالهای که به دوستی میدادند تا جرعهای شربت بنوشد… که از کسوت پیاله و مرام عیاران بیرون آمد و شد یک ظرف بزرگ آب سر راه آدمهایی که نه میشناختند، نه قرار بود بشناسند و یکبار دیگر در عطش مردم، معنا پیدا کرد.
این قسمت درباره این است که چگونه مفهوم دوستی تا رسیدن به نماد پیش رفت. تهران از قدیم، بیآب بود. اما مردم هوای یکدیگر را داشتند. جعفر شهری میگوید سقاها، مشک به دوش، کوچه به کوچه میچرخیدند و آب میدادند. ابتدا برای ثواب، سپس برای نذر. بعضی وقتها هم، آدمهای خیر کوزهای آب میخریدند تا سقا رایگان بین مردم پخش کند. و صدای سقایی، شبیه نوحهخوانها، در بازار میپیچید: «یکی بانی بشه… بده در راه حضرت ابوالفضل، این مشک رو خالی کنم!»
بعضیها هم ظرفهای آبی را در گذرها میگذاشتند با یک پیاله داخل آن و کمکم دوستکامیها جانشین اینها شدند؛ ظرفهای بزرگ سنگی و فلزی که آب یا شربت در آنها میریختند برای تشنگان. این ظروف به «سنگاب» هم معروف هستند با این تفاوت که سنگاب از دوستکامی بزرگتر است و نمونه معروف آن همین سنگاب مسجدشاه.
اما اینکه چه شد که تبدیل به سقاخانه شد، طبق ادعای جعفر شهری داستان بانمکی دارد. میگوید که شبها برای روشنایی و دیدن آب، لبه دوستکامیها شمع روشن میکردند و مردم تصور میکردند برای نذر و نیاز است و این کار رواج پیدا میکند. برای آنها سقف و گنبد هم میزدند. برخلاف جعفر شهری که سقاخانه را از ذهن عوام میداند، اسماعیل عباسی اما چاردیواری سقاخانه را راهی برای خنک نگه داشتن آب دانسته؛ سقاخانههایی که ابتدا مکعبهای سنگی بودند و بالای سر آنها گنبدی زرین و زیبا داشتند. روی هر ضلع، پنجرههای مشبک بود و منبع آب، حوضچهای بود درون مشبک. با گردش هوا داخل این محیط، آب خنک میماند.
و اینطور دستهبندیشان کرده: یک سری سقاخانه بودند که در دل کوچهها با معماری اطراف یکی میشدند؛ شکلهایی مانند مکعب یا هشتضلعی داشتند. یک سری شبیه دکان بودند و در تهران اینها بیشتر بودند. و بعضیها رفیشکل و متعلق به مسجد یا بنای دیگر بودند. بخشی از مساجد یا خانههای مذهبی بودند.
سقاخانهها از نظر تزئینات هم، سه مدل بودند: یک سری ساده و سنگی، با نمای آجری و کتیبههای حجاریشده.
یک سری با کاشیهایی که صحنههای عاشورا روی آنها نقش بسته بود، همانی که بعدها الهامبخش مکتب نقاشی «سقاخانه» شدند. و یک مدل هم پر زرق و برقتر، با آینهکاریهایی مخصوص سقاخانههای شلوغ و پرزائر.
اما یک چیز همهجا مشترک بود: آب. نذر. رفاقت. و این روایت، تنها قصهی ظرف و آب نیست. قصه مرام و رفاقتی است که از دل به زبان آمد و شد واژهی زیبای «دوستکامی». در رفتار شد نذر آب برای غریبه. در نمای شهر هم سقاخانههایی که هنوز گوشهای از محلهها هستند و مکتب نقاشی هم شدند.
تهران قدیم، چنین رفاقتی را زندگی میکرد. امروز واژهای سراغ دارید که چنان جاندار باشد که حس یک آدم را از قلبش تا معماری و هنرهای تجسمی ببرد؟